نقاش

ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است.
خانهمادرها بخوانندبگو با کمک خدا می توانم(تلقین مثبت)یه راز جادویی در انسانغمگین نشو من کنارتمگمراهان و مارقین در زمان غیبتبوی آویشن دم کردهآبروالهی به امید تودل گرم به لطف خدانمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد

موضوع: "ادبیات"

صدبار اگر توبه شکستی باز آی

ارسال شده در 4 اردیبهشت 1399 توسط چشم به راهم در اخلاق, ادبیات

داستان توبه نصوح

مردی که سالیان سال همه را فریب داده بود نصوح نام داشت. نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندام زنانه داشت. او مرد شهوتران بود و با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد. هیچ کسى از وضع نصوح خبر نداشت، او از این راه هم امرارمعاش می کرد و هم ارضای شهوت.

نصوح چندین بار به حکم وجدان از کارش توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.

او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند.

آوازه ی صفاکاری نصوح تا کاخ شاهی آن شهر رسیده بود و روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت.

از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.

کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد جستجو قراردادند تا اینکه نوبت به نصوح رسید، او از ترس رسوایى، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند.

نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: “خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم”. نصوح این بار از ته دل توبه واقعی نمود. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد.

محافظین از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.

او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.

چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مالی نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

نصوح شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:”ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.”

همین که نصوح از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند. نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود.

آن میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.

رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر نصوح به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر همان دختر بود که جواهرش در حمام زنانه مفقود شده بود و باعث توبه نصوح شده بود. شاه از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند.

همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: “من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم” و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.

مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.

شاه همراه با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند.

نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترش داد و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت “چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.” نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند.

آن شخص گفت که چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.

نصوح گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.

آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند.

 

بازگشت به خدا توبه نصوح مردی در حمام زنانه کاخ نشین نظر دهید »

عاشق بی قرار

ارسال شده در 31 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در بدون موضوع, ادبیات, آزاد

به نام خدا

جاحظ گفته : همراه محمد بن اسحاق بن ابراهیم موصلی در سامرا بودم وی می خواست عازم بغداد شود همان موقع دجله در کمال طغیان بود به اتفاق او در کشتی نشستیم محمد دستور داد شراب آوردند پس از لا جرعه سر کشیدن شراب فرمان داد بین ما و کنیزکانش پرده ای آویخته و امر کرد تا خنیانگری کنند یکی از آن ها در شعری (که ما ترجمه آن را می آوریم با لحن دلربایی چنین خواند :

همواره روزها در میان ما و معشوقانمان جدایی می افکند و روزگار ما این چنین سپری می شود و ما را خشمناک می سازد .ای کاش می دانستم  من تنها ویژه ی فراقم یا همگی دوستانم چنین اند ؟

کنیزک ساکت شد ودیگر ی اشعار زیر را با صوت جگر خراشی خواند :

ترحمی کنید به عاشقان ویژه ،آن ها که یاوری ندارند . تا کی آن ها را از معشوقشان دور می کنید و تا کی آن ها را به هجران مبتلا می سازید و تا کی آن ها را بر اثر جفائی که نسبت به آن ها ایجاد می کنید آزار می دهید ؟

یکی از کنیزکان خطاب به وی گفت : چه می کنند ؟در پاسخ گفت : چنین می کنند دست برد و پرده را کند .در برابر ما ظاهر شد چون ماه درخشانی بود، در آن حال خود را میان دجله افکند.

در بالا سر محمد ،غلام زیبا چهره وربدیع جمالی از مردم روم ایستاده بود و محمد را باد می زد بلا فاصله خود را در دریا انداخت و گفت: پس از تو خیری در ماندن نیست و مرگ پرده عاشقان است .هر دو در آب دست در گریبان هم آوردند، ناخدایان خود را برای نجات آنان به آب انداختند متأسفانه اثری از آن ها ندیدند و آب آن ها را در خود فرو برد.

عاشق و معشوق و عشق ار پیکر است

ظلمت است و ضد عشق انور است

عاشق و معشوق و عشق ار فانی است

آن مجاز و نقض عشق باقی است

مفاد این دو بیت این است که عشق به دو نوع مادی ومعنوی تقسیم می شود که در عشق مادی پیکر عاشق مجذوب پیکر معشوق است بر اساس غریزه ی مادی و چون بین جسم و جان تضاد وجود دارد جز ظلمت برای جان چیزی به بار نمی آورد .

در حکمت های منسوب به علی (ع) آمده است : عشق غریزی بیماری است که اجر و عوضی ندارد.

گلزار عفت ؛علی نظامی ،ص 250

بی قراری طغیان عاشقی معشوقه کنیزکان نظر دهید »

از مشفق کاشانی

ارسال شده در 21 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در بدون موضوع, ادبیات, آزاد

مردم دیده به هر سو نگرانند هنوز

چشم در راه تو صاحب نظرانند هنوز

لاله ها ،شعله کش از سینه داغند به دشت

در غمت همدم آتش جگرانند هنوز 

از سر پرده غیبت خبری باز فرست

که خبر یافتگان ،بی خبرانند هنوز

رهروان،در سفر بادیه حیران تواند

با تو آن عهد که بستند ،بر آنند هنوز

ذره ها در طلب طلعت رویت با مهر

هم عنان تاخته چون نو سفرانند هنوز

طاقت از دست شد ای مردمک دیده !دمی

پرده بگشای که مردم نگرانند هنوز (مشفق کاشانی)

ای اشک سینه سوز شعری از طلعت رویت مشفق کاشانی پشت پرده غیبت 2 نظر »

شعر-ظهور

ارسال شده در 20 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در ادبیات, مهدویت, آزاد

اي آن که در نگاهت حجمي زنور داري

کي از مسير کوچه قصد عبور داري؟

چشم انتظار ماندم، تا بر شبم بتابي

اي آن که در حجابت درياي نور داري

من غرق در گناهم، کي مي کني نگاهم؟

برعکس چشمهايم چشمي صبور داري

از پرده ها برون شد، سوز نهاني ما

کوک است ساز دلها، کي ميل شور داري؟

در خواب ديده بودم، يک شب فروغ رويت

کي در سراي چشمم، قصد ظهور داري؟

آقا بیا دل کوک شعر امام زمانی غرق گناهیم چشم انتظاری 2 نظر »

او خواهد آمد

ارسال شده در 13 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در بدون موضوع, ادبیات, آزاد

به نام خدا

گل نرگس آبروی دو عالم

خیالت کی می رود ز خیالم

جمالت جلوه الله

بیا جانا طی کنیم شب هجران

بیا مهدی با ترنم باران

سحاب رحمت الله

نگاهم کن من فدای نگاهت

صدایم کن من فدای صدایت

حلالم کن ای چکیده رحمت

زلاله عصمت ،تک سوار غریب

تو را جان قامت خم زهرا

تورا جان اشک چون یم مولا

مرانی از درت ما را

ابا صالح ای امام غریبم

تمامی دردم تو هستی طبیبم

تو را جان مادرت زهرا

تو را جان مادرت زهرا

نگاهم کن ،من فدای نگاهت

صدایم کن من فدای صدایت

حلالم کن ای چکیده ی رحمت

زلاله ی عصمت ،تک سوار غریب

 

امام غریبم تک سوار جلوه الله حلالم کن گل نرگس یا ابا صالح مددی نظر دهید »

سرود میلاد سرورم

ارسال شده در 9 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در بدون موضوع, ادبیات

به نام خدا

سرود میلاد حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام

میلاد مسعود حسین                شاهنشه خوبان رسید

از بارگاه کبریا                        آمد ندا جانان رسید

جنت به خود زیور گرفت            طوبی ثمر از سر گرفت

خوش جلوه ی دیگر گرفت          آن مفخر ایمان رسید

حوران به جنت نغمه خوان         در صف ستاده کف زنان

هریک سرودی این بیان            آن معدن احسان رسید

بسته ملائک صف به صف          آماده و پرچم به کف

جمله به شادی و شعف          چون والی امکان رسید

بهر نظاره قدسیان                 زینت گرفته آسمان

آمد ندا بر خاکیان                  آن رحمت رحمان رسید

از امر رب العالمین                جبرئیل آمد بر زمین

در نزد ختم المرسلین            خوش تهنیت گویان رسید

ای میوه باغ رسول               پور علی ، جان بتول

بر دامن مادر نزول                در سوم شعبان رسید

آمد نگار نازنین                   شمس هدی ماء معین

شادی مقدم شد قرین          آن دلبر جانان رسید .

منبع :از عاشورا تا غدیر؛محمد عسگری

از عاشورا تا غدیر اشعار زیبا سروده ها شعر به مناسبت میلاد امام حسین ع مناسبت سوم شعبان نظر دهید »

داستان یک زندگی 2

ارسال شده در 5 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در بدون موضوع, ادبیات

بسم الله الرحمن الرحیم

علی اصغر هفت ساله شده بود و موفق نشد به مدرسه برود . او همچنان با برادر بزرگترش علی به سر کار می رفت . برادرش علی در آن موقع اولین پسرش  به دنیا آمد و او خیلی خوشحال بود اسم پدرش ابراهیم را برایش انتخاب کرد . از اون به بعد خیلی زیاد به علی اصغر زور نمی گفت. در سن نه سالگی نزدیک عید بود و مادرش برای این که تر و تمیز باشد او را پیش آقای ذبیح الله برد که به سلمانی ده معروف بود و همه برای اصلاح موهای سرشان پیش او می رفتند . موهای علی اصغر را کوتاه کرد . شب موقع خواب علی اصغر شروع به خاراندن سرش کرد آنقدر سرش می خارید که نمی توانست بخوابد تاصبح کلی از موهایش ریخته بود. مادرش دست او را گرفت و پیش ذبیح الله برد و گفت چه کار با بچه من کردی چرا این جوری شده و موهایش داره می ریزه؟ آقا ذبیح اول امتناع می کرد و می گفت به من مربوط نیست .اما بعدش گفت شاید کچلی گرفته دو روز پیش اسمال آقا آمده بود برا سلمانی کچلی داشت . مادر علی اصغر گفت : وای خدا ! حالا چکار کنم .چطوری درمان می شه ؟ آقا ذبیح گفت: تا پنج روز روی سرش رو با سیر ماساژ بده ان شاءالله خوب میشه . آقا ذبیح از این پیشنهاد مطمئن نبود و فقط برای این که مادر علی اصغر را آروم کند این پیشنهاد را داده بود به خاطر همین او که تا آن زمان قیچی و شانه سلمانی خود را شستشو نمی داد و به سر همه می زد ،آن ها را درون آب جوش گذاشت و ضد عفونی کرد . بیچاره علی اصغر تا پنج روز بوی سیر را روی سرش تحمل کرد بد تر از آن مادرش آنقدر با سیر سرش را ماساژ داده بود که سرش می سوخت و حس می کرد از سرش دود بلند میشه ؛ اما این کار ها فایده نداشت و علی اصغر در همان سن و سال کودکی نصف بیشتر موهای سرش را از دست داد خیلی غصه می خورد و از خانه بیرون نمی آمد برادرش علی یک کلاه بافتنی برایش آورد و گفت : این کلاه رو بزار سرت هیچ کس سرت رو نمی بینه .فصل بهار نزدیک باز کار و بار کشاورزی شروع می شه تا کی می خواهی خودت رو زندانی کنی باید کار کنی . علی اصغر با چشمانی پر از اشک کلاه را روی سرش گذاشت و خودش را توی آینه ی شکسته روی تاقچه نگاه کرد و گفت : خدایا چرا من باید کچل باشم . تا مدت ها وقتی از خانه بیرون می آمد بچه های هم سن و سالش دنبال او می دویدن و می گفتند : اصغر کچل ،اصغر کچل .ولی او به خودش قول داده بود که به حرف دیگران توجه نکند .چون مادرش به او گفته بود که خدا با کسانی است که توی دنیا مشکلات بزرگی برایشان پیش می آید و اگر تحمل کنی خدا بهترین زندگی را برای تو رقم می زند .او می خواست تحمل کند و از همه ی امتحانات زندگی اش سر بلند بیرون بیاید . کم کم قضیه برایش عادی شد و برایش فرقی نمی کرد که او را اصغر آقا صدا کنند یا اصغر کچل .همین امر باعث شد او خیلی شوخ طبع و خوش رو شود و بین مردم به محبوبیت خاصی رسیده بود چون مهربان و خوشرو بود به هرکی از او کمک می خواست کمک می کرد . کم کم به دوران جوانی نزدیک می شد. برادرش علی هم تا اون موقع صاحب دو فرزند پسر دیگه شده بود و یک خانواده ی پر جمعیت به حساب می آمد.  17 سالش بود که احساس کرد یه چیزی توی زندگی اش کم دارد . دختری به نام غزال را دیده بود و احساس می کرد او می تواند همسر ایده آلش باشد .می خواست به برادرش بگوید که ارثیه اش را با سودش بدهد تا بتواند به خاستگاری برود اما روش نمی شد خجالت می کشید . نمی دانست چطور بحث رو شروع کنه .حتی به مادرش هم نمی توانست بگوید که می خواهد ازدواج کند می ترسید چون هنوز می گفتند بچه است و تازه هرچی داشت دست برادرش بود تمام سالهایی که کار کرده بود و در آمدی که به دست آورده بود و برادرش هم تنها کار مفیدی که کرده بود این بود که خانه ی اجاره ای مادرش را که متشکل از یک اتاق و آشپز خانه و یک حیاط سه متری بود به قیمت10  تومان برایشان 7سال پیش خریده بود.شب ها همش به فکر غزال بود و این که چطور موضوع را مطرح کند . با خودش می گفت : بابای غزال خیلی وضعش خوبه یعنی به من دختر می ده ؟ تازه اگه قبول هم کنه خود دختره چی آیا می تونه منو دوست داشته باشه؟ آن قدر فکر می کرد تا بالاخره خوابش می برد . مادرش پی به آشفته حالی او برده بود .یک روز که علی اصغر می خواست به باغ برای آب گرفتن برود مادرش گفت: من هم با هات میام و…..

ادامه دارد

#خواندن رمان و داستان اصلاح موی سر داستان قدیمی و واقعی درمان خارش شدید دوران نو جوانی زندگی علی اصغر نظر دهید »

داستان یک زندگی

ارسال شده در 4 فروردین 1399 توسط چشم به راهم در ادبیات

بسم الله الرحمن الرحیم

سالها پیش در روستایی به نام ابر به دنیا آمد یک پسر ریزه میزه که اسم او را علی اصغر گذاشتند. پدر او 120 سال داشت و مادرش سومین زن پدرش بود و دو برادر و یک خواهر از زنهای دیگر پدرش داشت به اسم علی و حسن و ریحانه که همه از او خیلی بزرگتر و سر زندگی خودشان بودند . زندگی نرمالی داشتند چون پدر بزرگش یکی از خان های ده به حساب می آمد و ثروت خوبی برایشان به ارث گذاشته بود. پنج سال بعد اولین اتفاق ناگوار زندگی اش رخ داد و پدرش آقا ابراهیم در سن 125 سالگی به رحمت خدا رفت مادرش خیلی نگران و غصه دار شده بود ؛ چون بعد از مرگ شوهرش معلوم نبود چه چیزی در انتظار آنها خواهد بود . چهل روز از مرگ آقا ابراهیم گذشت و کم کم حرفهای تقسیم ارثیه شروع شد . علی اصغر تازه پنج ساله شده بود و از این حرفها چیزی سر در نمی آورد و فقط حرفها و داد و بیداد های خواهر و برادرانش که با مادر او صحبت می کردند را گوش می داد. به مادرش گفتند تو دیگه حقی نداری در این خانه بمانی و باید از اینجا بری . مادرش گفت من بچه ی کوچک دارم کجا برم برادرش علی گفت: به علی اصغر هم به اندازه ی ما دو تا ارث می رسه ، من تا وقتی که به سن قانونی برسه از او مراقبت می کنم و ارثیه  او را به کار می زنم و بعد از بزرگ شدنش با سودش به او بر می گردانم .علی اصغر هم برادر ما هست ما که نمی خواهیم حق او را بخوریم مادرش که زنی ساده و بی سواد بود بدون اینکه کاغذی نوشته شود و امضایی، به حرف او اعتماد کرد و فرزندش و ارثیه ی او را به علی سپرد و در همان ده خانه ای را اجاره کرد و همان جا نزدیک علی اصغر ماند چون خیلی بهانه می گرفت. از اون روز علی اصغر کوچولو سرنوشتش رقم زده شد برادرش چون تا اون زمان هنوز پسر دار نشده بود و سه تا دختر داشت به کمک یک پسر برای انجام کارهای کشاورزی و چوپانی گوسفندان احتیاج داشت از این رو هر روز صبح زود دنبال علی اصغر می آمد و او را با خود به سر کار می برد و حسابی از او کار می کشید و شب خسته و از پا در آمده به خانه ی مادرش بر می گرداند. او به مادرش سلام می کرد و بدون این که شام بخورد خوابش می برد .مادر شبها او را در آغوش می کشید و تا صبح گریه می کرد اما چاره ای نداشت .خودش هم برای این که خرج روزانه اش را در بیاورد سر زمین مردم برای کار می رفت و به همین خاطر نمی توانست از او مراقبت کند. علی اصغر با دستهای کوچکش داس را برمی داشت و یونجه ها را به سختی می تراشید و روی هم دسته می کرد . یه روز داس دست او را برید و نشست گریه کرد و می گفت: من دیگه نمی خواهم کار کنم داداش دستم درد می کنه . برادرش یه لگد به او زد و گفت این قدر ناز نازی نباش یکم یونجه جویید و گذاشت روی دستش ، دادش رفت هوا که یک دفعه دست بزرگی بر گونه ی کوچکش برخورد کرد که دنیا جلوی چشماش تاریک شد بله برادرش به او سیلی زد. قلب کوچکش شکست و مدتها با برادرش حرف نزد .

علی اصغر هفت ساله شده بود و خیلی دوست داشت به مدرسه برود به داداش علی گفت : داداش من هفت سالمه ،گفت : آره دیگه داری مرد می شی ها ! گفت داداش من می خوام برم مدرسه سواد یاد بگیرم علی گفت : سواد می خواهی چیکار .کار تو چوپانی و کشاورزیه به سواد هم احتیاج نداره باید کار کنی تا با تجربه بشی . علی اصغر گفت : ولی !علی گفت : ولی و اما نداره برو سر کارت بچه .

شب که رفت پیش مادرش به او گفت : ننه من می خوام درس بخوانم اما داداش نمی زاره تو باهاش حرف می زنی مادر گفت : اون دیگه قیم تو هست صلاحت رو بهتر می دانه ننه حرفش رو گوش کن .تلاش علی اصغر بی نتیجه ماند و او نتوانست به مدرسه برود….ادامه دارد

داستان قدیمی داستان واقعی رمان رمانتیک وعاشقانه روایت یک زندگی فرزند نا مادری قصه درام نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • 9
خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

نقاش

مقام معظم رهبری :در شرایط فتنه ، کار دشوار تر است ؛تشخیص دشوار تر است .البته خدای متعال حجت را همیشه تمام می کند .

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آزاد
  • آموزشی
  • احكام
  • اخلاق
  • ادبیات
  • بدون موضوع
  • به یاد شهدا
  • تدبر در قرآن
  • حدیث
  • دل نوشته
  • طنز
  • عجایب
  • مهدویت

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان