آبرو
آبروی وآب و آتش در سفر
هرسه تن گشتند یار یکدگر
چون به هم گشتند یار و مهربان
گرد بی مهری فلک با همرهان
تا سه ره دیدند پیش پای خویش
هر یکی از یاران رهی بگرفت پیش
شد جدایی حاصل وصل سه یار
کاین چنین رفته است رسم روزگار
لیک هنگام جدایی آن سه تن
متفق شد رأیشان بر این سخن
هر که بگذارد به جا از خود نشان
تا بجوید از نشانش همرهان
گفت آتش: گاه من گرم و خوشم
گه چو خوی خوب رویان سرکشم
هرکجا باشم در آنجا بی گمان
می دهد دود از وجود من نشان
گه به خشم ،آسان بسوزم خانه ای
تا نماند زان به جز ویرانه ای
آب گفتا:شیوه ام لطف وصفاست
هستی هر چیز،کی ازمن جداست
چون به پای سبزه می گردم روان
باشم آنجا گر بجوییدم نشان
گر به خشم آیم خروشم گاه گاه
سیل بنیان کن ندارد ره به چاه
آبرو را روی گفتاری نبود ..
کز نشانش هیچ آثاری نبود ..
گفت : آن به ،کزسخن دم در کشم
نی به نرمی آب و نی به تندی آتشم
خود چه گویم چون مرا نبود نشان
کز نشان یابند بازم دوستان
پاس من دارید در این پهن دشت
چون روم دیگر ندارم بازگشت
فرم در حال بارگذاری ...