داستان یک زندگی 2
بسم الله الرحمن الرحیم
علی اصغر هفت ساله شده بود و موفق نشد به مدرسه برود . او همچنان با برادر بزرگترش علی به سر کار می رفت . برادرش علی در آن موقع اولین پسرش به دنیا آمد و او خیلی خوشحال بود اسم پدرش ابراهیم را برایش انتخاب کرد . از اون به بعد خیلی زیاد به علی اصغر زور نمی گفت. در سن نه سالگی نزدیک عید بود و مادرش برای این که تر و تمیز باشد او را پیش آقای ذبیح الله برد که به سلمانی ده معروف بود و همه برای اصلاح موهای سرشان پیش او می رفتند . موهای علی اصغر را کوتاه کرد . شب موقع خواب علی اصغر شروع به خاراندن سرش کرد آنقدر سرش می خارید که نمی توانست بخوابد تاصبح کلی از موهایش ریخته بود. مادرش دست او را گرفت و پیش ذبیح الله برد و گفت چه کار با بچه من کردی چرا این جوری شده و موهایش داره می ریزه؟ آقا ذبیح اول امتناع می کرد و می گفت به من مربوط نیست .اما بعدش گفت شاید کچلی گرفته دو روز پیش اسمال آقا آمده بود برا سلمانی کچلی داشت . مادر علی اصغر گفت : وای خدا ! حالا چکار کنم .چطوری درمان می شه ؟ آقا ذبیح گفت: تا پنج روز روی سرش رو با سیر ماساژ بده ان شاءالله خوب میشه . آقا ذبیح از این پیشنهاد مطمئن نبود و فقط برای این که مادر علی اصغر را آروم کند این پیشنهاد را داده بود به خاطر همین او که تا آن زمان قیچی و شانه سلمانی خود را شستشو نمی داد و به سر همه می زد ،آن ها را درون آب جوش گذاشت و ضد عفونی کرد . بیچاره علی اصغر تا پنج روز بوی سیر را روی سرش تحمل کرد بد تر از آن مادرش آنقدر با سیر سرش را ماساژ داده بود که سرش می سوخت و حس می کرد از سرش دود بلند میشه ؛ اما این کار ها فایده نداشت و علی اصغر در همان سن و سال کودکی نصف بیشتر موهای سرش را از دست داد خیلی غصه می خورد و از خانه بیرون نمی آمد برادرش علی یک کلاه بافتنی برایش آورد و گفت : این کلاه رو بزار سرت هیچ کس سرت رو نمی بینه .فصل بهار نزدیک باز کار و بار کشاورزی شروع می شه تا کی می خواهی خودت رو زندانی کنی باید کار کنی . علی اصغر با چشمانی پر از اشک کلاه را روی سرش گذاشت و خودش را توی آینه ی شکسته روی تاقچه نگاه کرد و گفت : خدایا چرا من باید کچل باشم . تا مدت ها وقتی از خانه بیرون می آمد بچه های هم سن و سالش دنبال او می دویدن و می گفتند : اصغر کچل ،اصغر کچل .ولی او به خودش قول داده بود که به حرف دیگران توجه نکند .چون مادرش به او گفته بود که خدا با کسانی است که توی دنیا مشکلات بزرگی برایشان پیش می آید و اگر تحمل کنی خدا بهترین زندگی را برای تو رقم می زند .او می خواست تحمل کند و از همه ی امتحانات زندگی اش سر بلند بیرون بیاید . کم کم قضیه برایش عادی شد و برایش فرقی نمی کرد که او را اصغر آقا صدا کنند یا اصغر کچل .همین امر باعث شد او خیلی شوخ طبع و خوش رو شود و بین مردم به محبوبیت خاصی رسیده بود چون مهربان و خوشرو بود به هرکی از او کمک می خواست کمک می کرد . کم کم به دوران جوانی نزدیک می شد. برادرش علی هم تا اون موقع صاحب دو فرزند پسر دیگه شده بود و یک خانواده ی پر جمعیت به حساب می آمد. 17 سالش بود که احساس کرد یه چیزی توی زندگی اش کم دارد . دختری به نام غزال را دیده بود و احساس می کرد او می تواند همسر ایده آلش باشد .می خواست به برادرش بگوید که ارثیه اش را با سودش بدهد تا بتواند به خاستگاری برود اما روش نمی شد خجالت می کشید . نمی دانست چطور بحث رو شروع کنه .حتی به مادرش هم نمی توانست بگوید که می خواهد ازدواج کند می ترسید چون هنوز می گفتند بچه است و تازه هرچی داشت دست برادرش بود تمام سالهایی که کار کرده بود و در آمدی که به دست آورده بود و برادرش هم تنها کار مفیدی که کرده بود این بود که خانه ی اجاره ای مادرش را که متشکل از یک اتاق و آشپز خانه و یک حیاط سه متری بود به قیمت10 تومان برایشان 7سال پیش خریده بود.شب ها همش به فکر غزال بود و این که چطور موضوع را مطرح کند . با خودش می گفت : بابای غزال خیلی وضعش خوبه یعنی به من دختر می ده ؟ تازه اگه قبول هم کنه خود دختره چی آیا می تونه منو دوست داشته باشه؟ آن قدر فکر می کرد تا بالاخره خوابش می برد . مادرش پی به آشفته حالی او برده بود .یک روز که علی اصغر می خواست به باغ برای آب گرفتن برود مادرش گفت: من هم با هات میام و…..
ادامه دارد