داستان یک زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
سالها پیش در روستایی به نام ابر به دنیا آمد یک پسر ریزه میزه که اسم او را علی اصغر گذاشتند. پدر او 120 سال داشت و مادرش سومین زن پدرش بود و دو برادر و یک خواهر از زنهای دیگر پدرش داشت به اسم علی و حسن و ریحانه که همه از او خیلی بزرگتر و سر زندگی خودشان بودند . زندگی نرمالی داشتند چون پدر بزرگش یکی از خان های ده به حساب می آمد و ثروت خوبی برایشان به ارث گذاشته بود. پنج سال بعد اولین اتفاق ناگوار زندگی اش رخ داد و پدرش آقا ابراهیم در سن 125 سالگی به رحمت خدا رفت مادرش خیلی نگران و غصه دار شده بود ؛ چون بعد از مرگ شوهرش معلوم نبود چه چیزی در انتظار آنها خواهد بود . چهل روز از مرگ آقا ابراهیم گذشت و کم کم حرفهای تقسیم ارثیه شروع شد . علی اصغر تازه پنج ساله شده بود و از این حرفها چیزی سر در نمی آورد و فقط حرفها و داد و بیداد های خواهر و برادرانش که با مادر او صحبت می کردند را گوش می داد. به مادرش گفتند تو دیگه حقی نداری در این خانه بمانی و باید از اینجا بری . مادرش گفت من بچه ی کوچک دارم کجا برم برادرش علی گفت: به علی اصغر هم به اندازه ی ما دو تا ارث می رسه ، من تا وقتی که به سن قانونی برسه از او مراقبت می کنم و ارثیه او را به کار می زنم و بعد از بزرگ شدنش با سودش به او بر می گردانم .علی اصغر هم برادر ما هست ما که نمی خواهیم حق او را بخوریم مادرش که زنی ساده و بی سواد بود بدون اینکه کاغذی نوشته شود و امضایی، به حرف او اعتماد کرد و فرزندش و ارثیه ی او را به علی سپرد و در همان ده خانه ای را اجاره کرد و همان جا نزدیک علی اصغر ماند چون خیلی بهانه می گرفت. از اون روز علی اصغر کوچولو سرنوشتش رقم زده شد برادرش چون تا اون زمان هنوز پسر دار نشده بود و سه تا دختر داشت به کمک یک پسر برای انجام کارهای کشاورزی و چوپانی گوسفندان احتیاج داشت از این رو هر روز صبح زود دنبال علی اصغر می آمد و او را با خود به سر کار می برد و حسابی از او کار می کشید و شب خسته و از پا در آمده به خانه ی مادرش بر می گرداند. او به مادرش سلام می کرد و بدون این که شام بخورد خوابش می برد .مادر شبها او را در آغوش می کشید و تا صبح گریه می کرد اما چاره ای نداشت .خودش هم برای این که خرج روزانه اش را در بیاورد سر زمین مردم برای کار می رفت و به همین خاطر نمی توانست از او مراقبت کند. علی اصغر با دستهای کوچکش داس را برمی داشت و یونجه ها را به سختی می تراشید و روی هم دسته می کرد . یه روز داس دست او را برید و نشست گریه کرد و می گفت: من دیگه نمی خواهم کار کنم داداش دستم درد می کنه . برادرش یه لگد به او زد و گفت این قدر ناز نازی نباش یکم یونجه جویید و گذاشت روی دستش ، دادش رفت هوا که یک دفعه دست بزرگی بر گونه ی کوچکش برخورد کرد که دنیا جلوی چشماش تاریک شد بله برادرش به او سیلی زد. قلب کوچکش شکست و مدتها با برادرش حرف نزد .
علی اصغر هفت ساله شده بود و خیلی دوست داشت به مدرسه برود به داداش علی گفت : داداش من هفت سالمه ،گفت : آره دیگه داری مرد می شی ها ! گفت داداش من می خوام برم مدرسه سواد یاد بگیرم علی گفت : سواد می خواهی چیکار .کار تو چوپانی و کشاورزیه به سواد هم احتیاج نداره باید کار کنی تا با تجربه بشی . علی اصغر گفت : ولی !علی گفت : ولی و اما نداره برو سر کارت بچه .
شب که رفت پیش مادرش به او گفت : ننه من می خوام درس بخوانم اما داداش نمی زاره تو باهاش حرف می زنی مادر گفت : اون دیگه قیم تو هست صلاحت رو بهتر می دانه ننه حرفش رو گوش کن .تلاش علی اصغر بی نتیجه ماند و او نتوانست به مدرسه برود….ادامه دارد