سه دوست
وقتی فیلم بچه مهندس 3 شروع شد و قصه ی 3 تا دوست ،گفتم شبیه دوستی من با فاطمه و مریم است . اما هرچه داستان به آخر نزدیک شد گفتم قصه ی آنها کجا وداستان ما کجا!
سال اولی که وارد سطح دو حوزه شدیم باهم آشنا شدیم .سه تا دوست صمیمی ، درس هرسه ی ما خوب بود، ساعتی از کلاس را برای مباحثه گذاشته بودند وما همیشه یک گروه خوب برای مباحثه بودیم ابتدا در یک گروه بودیم ولی یکی از اساتید ما را مجبور کرد که هرکدام با افراد ضعیف تر مباحثه کنیم تا آنها هم به سطح ما برسند و ما قبول کردیم ،اما تا وقت گیر می آوردیم با هم به بحث می پرداختیم .گاهی هم بعد از ظهرها حوزه می ماندیم و باهم درس می خواندیم . مریم بیشتر اوقات با خودش خوراکی می آورد که دست پخت خودش بود و واقعا خوشمزه و لذت بخش بود .تصمیم گرفتیم هر روز یکی از ما با خودش یه چیزی بیاره تا در حین مطالعه بخوریم.فاطمه هم دختر با مزه ای بود و عاشق فیلم هندی و بیشتر از این که مباحثه کنه داستان تعریف می کرد. تمام پنج سال سطح دو را با هم بودیم . سال پنجم بودیم با هم رفتیم اداره کاریابی و ثبت نام کردیم هر چند که می دونستیم برای طلبه ها توی این اداره کاری پیدا نمی شه .اما توی راه قول دادیم که هر کس کار براش پیدا شد بقیه را هم با خودش همراه کند.
سال پنجم سال خوبی برای من نبود،چون سه ماهی از این سال تحصیلی نگذشته بود که مادر عزیزم را از دست دادم . دیگه توی درس و مباحثه کمتر شرکت می کردم و دائم بغضم می گرفت .بعد از چند ماهی با نبودن مادر کنار آمدم . سال پنجم که تمام شد، من و یکی دیگر از دوستان چون معدلمان بالا شده بود بدون آزمون می توانستیم وارد سطح 3 بشویم ،من نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت، چون هنوز چیزی از پایان نامه ننوشته بودم و از طرفی مریم قبول نکرد که آزمون بده و فاطمه هم که متاسفانه در این سال وضعیت بهتری از من نداشت ودایی خود را از دست داده بود نتوانست چندتا از امتحاناتش را بگذراند و این طوری من از دوستانم جدا می شدم .
باصحبت کردن با چند نفر بالاخره تصمیم گرفتم که پایان نامه را بنویسم و در عرض دو ماه آن را تکمیل کردم که با توجه به زمان کم چیز خوبی از آب در نیامد اما نمره ی قبولی آوردم و وارد سطح 3که فقط رشته تفسیر داشت شدم .ارتباط ما سه دوست هر روز کمتر و کمتر شد .من ازدواج کردم ،فاطمه رفت دانشگاه رشته حقوق ،ومریم ابتدا در سطح 3 همراه با تحصیل در رشته ی فقه مشغول کار شد.من خیلی دلم می خواست تغییر رشته بدم و در کنار مریم به خواندن فقه بپردازم ولی امکانش برایم فراهم نبود . بعد از آن مریم به عنوان استاد و انجام کار های پژوهشی در سطح 2 به کار گرفته شد. باهم گه گاهی و خیلی دیر به دیر ارتباط تلفنی داریم . اما گاهی که تلفن را اشغال می کنه یا خاموش من خیلی دلگیر می شوم هرچند می دانم که منظوری ندارد و کارش مانع از جواب دادن می شه . این طور شد که من ماندم و یه دنیا دلتنگی و دوستانی که تا من تماس نگیرم به یادم نمی افتند و بی خبرند از حال دلم و من نیز از حال دلشان.
بر عکس جوادی و مسعود و قاسم که ….