حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا
چند روزی مانده بود به تابستون ،هوا خیلی گرم بود آنقدر که وقتی پا توی حیاط خانه می گذاشت احساس می کرد مغزش می خواهد به جوش بیاید به یاد گرما و آتش جهنم می افتاد و برمی گشت توی اتاقش و سعی می کرد کاری انجام بده که از گرمای آتش آخرتش بکاهد.گرمای بیرون تا زمان غروب خورشید ادامه داشت بعد آن نسیم خنکی می وزید .
در این زمان می آمد بیرون و روی ترانس مینشست تا از نسیم خنک بهره ببرد ؛ اما داغی 12 ساعت گرما توی سنگهای ترانس نفوذ کرده بود و نمی شد زیاد نشست ،بنابراین بلند می شد و توی حیاط خانه قدم می زدو به کارهایی که امروز انجام داده بود بلند بلند فکر می کرد و به خودش می گفت :
آیا امروز کار خوبی انجام داده ام؟
آیا کسی رو خوشحال کردم؟
آیا امروز گناه نکردم ؟
به کسی کمک کردم ؟
و سوالهای زیادی که از خودش می کرد و جواب می داد و همه را بررسی می کرد وآخر کار به خودش می گفت یه جای کارم باز ایراد داشته ،دستاش رو می برد بالا وبه خدا می گفت: خدایا از تو می خواهم که نگذار فردا این گونه شود که امروز !!!
به قلم خودم