حکایت
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم بغل کرده بودندمرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چطور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد :من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی… بیشتر »