حکایت
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم بغل کرده بودندمرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چطور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد :من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم ؟
مرد عارف گفت :از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست…