توقع
توی حیاط خونشون درخت زردآلو و آلو گوجه داشتند. با دختر کوچولوش توی حیاط نشسته بودند،چشمشان افتاد به درخت انار وسیب همسایه که از اون ور دیوار مقداریش دیده می شد و گلهای درخت انار ،خود نمایی می کردند . دختر کوچولو گفت کاش ما هم درخت سیب و انار داشتیم .مادر گفت : خوب ما زردآلو داریم خوشمزه تر که. دختر گفت : ولی من انار و سیب دوست دارم. بعد یکمی فکر کرد وگفت : مامان چطوره که ما برای همسایه زردالو و آلو گوجه ببریم تا اونها به ما انار و سیب بدهند ؟ مادر گفت : حرف خوبی زدی ،بهتره غروب که شد کمی از میوه های رسیده رو بچینیم و براشون ببریم شاید همسایه هم دلش بخواد از این میوه ها بخوره ،ولی عزیزم وقتی رفتیم اونجا نگی بهشون که بعدش شما برای ما از میوه هاتون بیاریید. چون آدم هرکار خیری که انجام می ده نباید توقع داشته باشه که در قبال اون دیگری کاری براش انجام بده .
غروب که شد مقداری میوه چیدند و خونه ی همسایه بردند .دختر کوچولو می خواست حرف بزنه !مادر یه نگاهش کرد و گفت : دختر مهربونم گفته بچینیم برای شما هم بیاریم همسایه خوشحال شد و گفت میوه های ماهم که رسید من هم برای کوچولوی عزیز و مهربونم میارم.